Saturday, March 30, 2024

علیه فراموشی

 یکی از نویسنده‌های محبوب من، و شاید بتونم بگم محبوب‌ترین؛  (مرحوم) میلان کوندرا هست. وقتی کتابی از کوندرا می‌خوانم، می‌گم کاش من هم می‌تونستم مثل او بنویسم.

شاید دلیل علاقه‌ام به کوندرا؛ فضایی‌ست که داستان در اون اتفاق می‌افته؛ حکومتی سرکوبگر که تلاش داره که مردم فراموش کنند (کلاه کلمنتیس)، و شوخی (شوخی) هم سرش نمی‌شه. گویا این حکومت از جای دیگه نازل شده.

اگر به عکس 45 سال پیش 12 بهمن 1357 که خمینی از هواپیمای ایرفرانس پیدا شد، نگاه کنیم، تقریباً هیچ کدام از اون همراهان، ختم به خیر نشدند، همه دشمن انقلاب اسلامی شدند. تفاوتی که این واقعه با کلاه کلمنتیس داره، کسی کلاهی یا بالا پوشی تن خمینی نکرد و این افتخار نصیب خلبان هواپیما شد که دست خمینی را گرفت و از پله‌های هواپیما پایین آمدند. مجسم کنید اگر قطب‌زاده دست خمینی را گرفته بود، چند سال بعد که اعدام شد این عکس را می‌خواستند چه کنند؟ قطب‌زاده هم ماجرای جالبی داره، با رندی جواب "هیچ" خمینی را ترجمه می‌کند (خمینی در جواب سوال خبرنگار می‌گه هیچی، ولی قطب زاده ترجمه می‌کنه no comment) 

چه تشابهاتی. به طور غیر مستقیم از یه نفر روس شنیدم که ج.ا. دقیقاً همان کارهایی را می‌کند و همان مسیری را می‌رود که اتحاد جماهیر شوروی چند دهه پیشتر رفته بود.

می‌نویسم علیه فراموشی. نباید این روزها رو فراموش کنم و فراموش کنیم

محرومیت از حقوق اجتماعی در چین

 چند وقت پیش جایی خوندم که در چین به راحتی یک نفر را از جامعه حذف می‌کنند. هر شخصی با یک شماره شناسایی قابل ردیابی است و با مسدود کردن یا حذف شماره‌ی هر فردی در سیستم، می‌توان شخص مورد نظر را از حیات ساقط کرد بدون این که به طور فیزیکی برخوردی با اون شخص بشه.

سیستم کاملاً به هم پیوسته‌ای که هر فرد با یک شماره قابل شناسایی هست. بنابراین تمام فعالیت‌های هر فردی اعم از سیاسی، اقتصادی یا اجتماعی قابل ردیابی و محدود یا مسدود کردن هست. مسئله‌ای که اینجا هست، آیا محدود کردن یک نفر در هر رده‌ی اجتماعی و سیاسی امکان پذیر هست؟ محققاً نه. این اتفاقات چیز جدیدی نیست. یکی از تجربیات خودم این بود که جایی کار می‌کردم و وقتی می‌خواستند من را بیرون کنند اول یک نفر جایگزینم کردند و با سیاست خاض خودشان گفتند که کمک تو هست، و بعد از 6 ماه به من گفتند برو بیرون. بنابراین یک نفر در رد‌های بالای اجتماعی، مثلاً مدیر یک مجموعه‌ی بزرگ یا یک سیاست‌مدار بلند پایه را نمی‌توان به همین سادگی بدون این که آب از آب تکان بخورد کنار گذاشت.

به همین قیاس آیا این کار در سطح جهانی هم قابل پیاده سازی هست؟ تقریباً آره و نه.

تنش‌ها و رقابت‌های ایرانِ ج.ا. و عربستان سعودی قابل انکار نیست. از سال 2013 تحریم‌های سفت و سخت بانکی بر علیه ایران اعمال شد و به طور هم زمان دو اتفاق افتاد. یکی امریکا و کانادا شروع به استفاده از تکنولوژی جدیدی برای استخراج نفت کردند و عربستان سعودی هم افزایش تولید و عرضه‌ی نفت و هم‌زمان فشار بر کارخانه‌های خودرو سازی برای جایگزین کردن خودروهای سوختی با برقی. یعنی از یک سو افزایش عرضه و از سوی دیگر کاهش تقاضا. به این ترتیب حذف یکی از زقبای بازار نفت میسر شد. احمدی‌نژاد در دوره‌ی ریاست جمهوری‌اش می‌گفت تحریم‌ها کاغذ پاره هستند. از سوی دیگر هشدار می‌داد که با تحریم ایرن قیمت نفت به بشکه‌ای دویست دلار و بالاتر خواهد رسید. که هیچ کدام این اتفاقات نیفتاد. سال 2013 با تمام شدن ریاست جمهوری احمدی‌نژاد نوبت به روحانی رسید. من تقریباً 10 سال منتظر بودم که روحانی رئیس جمهور بشود. برای من روشن بود که با آمدن دولت روحانی، با امریکا به مذاکره خواهند نشست و برنامه‌ی اتمی ایران طبق خواسته‌های جهانی پیش خواهد رفت (اون زمان هنوز اسمی برای برجام انتخاب نشده بود). 

ج.ا. یک بدشانسی بزرگ آورد که ترامپ به ریاست جمهوری رسید. (خوشحالی ج.ا. از رئیس جمهوری بایدن بعد از ترامپ خیلی خنده دار و تاسف برانگیز بود)

از این اتفاقات  بگذریم که از بحث اصلی به دور است. جدا کردن ج.ا. از جامعه‌ی جهانی همان خواسته‌ی ج.ا. هم هست. ج.ا. در همه‌ی جبهه‌ها شکست خورده. در حال حاضر چین و روسیه به جان ذخایر مملکت افتاده‌اند. باقی دنیا هم چندان وقعی به ج.ا. نمی‌گذارد. ایران کشور مهم و تاثیرگذاری بود. در دهه هفتاد میلادی بالا و پایین رفتن قیمت جهانی نفت به تصمیمات حکومت وقت بستگی داشت. ولی الان بودن و نبود ایران تاثیری ندارد. ایران هم محصول دیگری برای ارئه به دنیا ندارد. ایران یک شهروند عادی یا حتی بی‌اثر در دنیا شده که بود و نبودش یکسان است. و این خیلی دردآور است.

سریالی در نتفلیکس پخش می‌شود به اسم تاج (crown) که به دوران پادشاهی ملکه الیزابت می‌پردازد. در بخشی از این سریال به ناصر در مصر و سیاست‌های ضد انگلیسی‌اش پرداخته می‌شود. ولی هیچ اشاره‌ای به ایران و ملی شدن نفت ایران و شکایت انگلیس به سازمان ملل که اولین پرونده‌ی سازمان ملل هست؛ نمی‌شود. و این دو اتفاق تقریباً هم زمان هستند. 

سالیان درازی است که که کشورهای صنعتی در حال تلاش برای عدم وابستگی به نفت هستند. و اولین قربانی این سیاست ایران بوده است. یک تصمیم ناگهانی و هیجانی، رئیس جمهوری که به شاه ایران گفته بود، ایران جزیره‌ی ثبات در بی‌ثبا‌ت‌ترین جای جهان هست خودش به این بی‌ثباتی دامن زد. دامن زدنی که شاید چند ده سال دیگه طول بکشه.

خلاصه کنم. خود ج.ا. بیش و پیش از هر کس دیگه‌ای عاشق جدا بودن از جامعه‌ی جهانی هست. خمینی هم اول انقلاب به منتظری گفته بود لازم باشد دور ایران را دیوار می‌کشم. برای این حکومت آدمی مثل ظریف که انگلیسی رو با تسلط صحبت می‌کند پسندیده نیست؛ آنها آدمی مثل عبداللهیان می‌خواهند که همه انگلیسی صحبت کردن‌ش را مسخره کنند.

بیچاره مردم ایران. مردمی که عاشق دور هم جمع شدن و بزم و شادی بودند؛ حالا همه جا گرد غم و افسردگی پاشیده شده.

چرا کم به ایران می‌رم

 سال اولی که دبی بودم، تصمیم داشتم هر 6 ماه یه هفته برم ایران و برگردم و تقریباً هم چند سال اول به این قول خودم وفادار بودم. تبدیل شد به سالی یه بار و شد یه سال مشهد و یه سال تهران. 

دیروز دوستی می‌پرسید که چرا اینقدر دیر به دیر می‌ری ایران؟

زمانی که اومدم اینجا چهل سالم بود. الان شدم 54 سال و 4 روز دیگه ساعت 6 صبح می‌شه 14 سال تموم که از ایران خارج شدم. خیلی سال پیش، شاید دبیرستانی بودم، یکی که به تازگی به آلمان مهاجرت کرده بود، از دلتنگی‌هاش برای ایران تعریف می‌کرد و من هم پیش خودم می‌گفتم خوب تو که این همه دلتنگ هستی چرا بر نمی‌گردی؟

در جواب این دوستم گفتم دو تا دلیل داره یکی هزینه‌ی بلیت و مخارج سفر زیاد می‌شه. و دوم این که هیچ کسی دور و برم نمونده و بیشتر دلتنگ می‌شم وقتی که می‌رم ایران. کسانی که هم سن و سال مادر و پدرم بودند (و خود پدر و مادرم) خیلی پیر شدند. من و دو نفر دیگه از بچه‌های فامیل آخرین کسانی بودیم که در سن بالای 40 ازدواج کردیم و من آخرین نفری بودم در فامیل که بچه دار شدم. یعنی در مقابل تمام کسانی که از دنیا رفتند یا مهاجرت کردند فقط یک نفر اضافه شده. و وقتی که به ایران می‌رم علاوه بر وضعیت فجیع اجتماعی و اقتصادی؛ پیری و مریضی و ... اطرافیان هم بیشتر آزارم می‌ده و ترجیح می‌دم که نَرَم.

روزگار تلخی هست

تلخ‌تر از زهر

Monday, February 12, 2024

شعار

یکی از شعارهایی که سال 57 داده می‌شد، نه شرقی - نه غربی؛ جمهوری اسلامی بود. در مقابل یه عده‌ای هم بودند که شعار می‌دادند نه شرقی - نه غربی؛ قانون اساسی. احتیاج هم به توضیح نداره که چه گروه دسته‌ای کدوم شعار رو می‌دادند.




این شعاری هست که بزرگداشت انقلاب در 22 بهمن سال 1402 داده شده. از شعاری که نوشته بگذریم، از این که "همه‌اش" رو نوشته "همش" بگذریم؛ گوشه‌ی سمت چپ پایین خواسته پرچم کشور رو بکشه یا خواسته فقط نقاشی کرده باشه؟ 

از کجا به کجا رسیدیم.

Thursday, January 25, 2024

مردگانِ قدرتمند

 نمی‌دانم این جزو فرهنگ ماست یا در هر جامعه و فرهنگ دیگه‌ای هم این گونه هست.

خیلی وقت‌ها دیدیم و شنیدیم که کسی می‌میره و وصیت می‌کنه (حالا وصیتش رو نوشته یا شفاهی) بعد از مرگ جنازه‌ام رو ببرید فلان جا دفن کنید. بعد چه اتفاقی می‌افته؟ اون بازماندگان بدبخت چقدر باید خودشون رو به در و دیوار بزنند، هزینه بکنند که جنازه‌ی اون عزیزشون رو در اونجایی که آرزو داشته دفن بکنند.

هشتاد سال پیش بنیان گذار سلطنت پهلوی مَرد. فکر نکنم در اون سال‌ها کسی فرید زد "رضا شاه، روحت شاه"

بیشتر از هزار سال پیش، هفتاد و دو نفر به جنگ لشگر چند هزار نفره‌ای می‌روند و همه کشته می‌شوند. برای ما که در ایران زندگی می‌کنیم تقریباً چیزی نمی‌دانیم بعد از اون جنگ چه اتفاقی برای پیروز میدان افتاد، چند سال حکومت کردند و بر چه منطقه‌ای از جهان حکمرانی کردند. ولی هنوز بعد از بیش از هزار سال از وقوع آن جنگ هنوز اخبار جدیدی از جنگ شنیده می‌شه.

واقعاً چه کسی قدرتمندتر است؟ مردگانی که دستشان از دنیا کوتاه هست یا زندگانی که دنیا در دستشان است؟

Friday, December 22, 2023

سفرنامه‌‌ی تهران، پاییز 1402

شاید بشه گفت که این اولین سفری هست که به ایران/تهران رفتیم و نورا به قدری بزرگ شده است که متوجه به تفاوت‌ها بشود. هر باری که به ایران می‌رویم شگفت‌زده‌تر از دفعه‌ی قبل می‌شویم. قیمت‌ها سر به فلک زده است. یک بستنی قیفی به قیمت 98 هزار تومان! یکی از دوستان تعریف می‌کرد که نان سنگک خریده به قیمت 45هزار تومان! سالی که من به امارات آمدم، درهم 300 تومان بود و امروز نزدیک به 15هزار تومان. ارزش پول ایران، ریال حدود 50 برابر بی‌ارزش‌تر شده است. و پیش‌بینی می‌شود که بعد از نوروز باز هم بیشتر شود.

خانواده‌ها هم کوچکتر و پیرتر شده‌اند. نیمی از دختر عموها و پسرعموها و دوستانم ازدواج نکرده‌اند. برخی که ازدواج کرده‌اند بچه‌ای ندارند یا یک بچه دارند. خیلی‌ها در فکر فراری دادن بچه‌هایشان به کشورهای دیگر هستند. پیرهای فامیل مرده‌اند و بزرگترها پیر شده‌اند. و جامعه فقیرتر شده است.

می‌شه گفت که حجاب اختیاری شده است، نه در جاهایی که مردم قابل شناسایی باشند. در مترو، جاهای اداری و ماشین‌ها که صاحبان آنها قابل شناسایی هستند می‌شه گفت حجاب اجباری هنوز وجود دارد ولی در خیابان نه!

پارکی رفته بودیم که خانمی با چادری مشکی بود و بچه‌اش را آورده بود پارک. به طور مشخص هم خودش معذب بود و هم دیگران.

به رستورانی رفته بودیم. رستوران مجللی بود. از هم قشری آدم آنجا بود. و به نظرم طبقات جامعه‌ی امروز ایران را به خوبی می‌شد مشاهده کرد.

خانواده‌هایی با زن‌های چادر مشکی از همان مدلی که می‌گوید این مملکت مال حزب‌الهی‌هاست،  و مردان کت شلواری که مشخص است مناسب دولتی رده بالا دارند. عده‌ی کثیری که شباهتی به گونه‌ی اول ندارند. غالباً روسری به سر ندارند و آقایان هم کت شلوار به تن ندارند. رده‌ی سنی این دو گروه تقریباً یکسان بود. و اما یک میز پشت سر ما بود که تعدادی خانواده‌های جوان بودند. زوج‌هایی بین 25 تا 30 با یک یا دو بچه. زنی بود که کالسکه‌ی بچه‌اش بنفش بود. پتو و لباس دختر بچه‌ش هم بنفش. مانتویی که به تن داشت بنفش بسیار روشن. و روسری هم رنگ مانتو که مدل زن‌های لبنانی محکم به سرش بسته شده بود. زن‌های این میز غالباً آرایش‌های غلیظ داشتند با روسری که به سبک زن‌های لبنانی محکم به سر بسته بودند. به من این حس را می‌داد که این‌ها از رانت‌های والدین‌شان استفاده می‌کنند.

آلودگی هوا بسیار آزارنده بود. جایی بودیم که شاید فاصله‌ی ما از برج میلاد کمتر از 10 کیلومتر بود؛ ولی برج میلاد به دلیل آلودگی هوا اصلاً پیدا نبود.

شاید به دلیل سردی هوا بود که گدا و زباله‌گردها خیلی کمتر از دفعه‌ی قبلی بود که ایران بودم.

Wednesday, July 19, 2023

ما دنیاییم، ما بچه‌هاییم

تو ماشینم نشستم، پشت چراغ قرمز. منتظرم که چراغ سبز بشه. یه سی‌دی در حال پخش هست. چندین سال پیش که رفته بودم ایران، اولین تابستان بعد از ازدواجم؛ سوار تاکسی بودم، به راننده گفتم خیلی آهنگ‌های قشنگی داری ودرجا سی‌دی را داد به من. خود سی‌دی خاطره‌ست؛ آهنگ‌هاش بماند. باری، آهنگی تمام شد و آهنگ بعدی شروع شد،

We are the world, we are the children

خاطرات چهل و چند سال پیش برام زنده شد.

شانزده ساله بودم. تابستان بود و هوا گرم و ویدیو ممنوع؛ و جنگ پر التهاب ایران و عراق در جریان. خونه‌ی دایی‌م بودم و یه ویدیوی کنسرت گذاشته بود. گویا کنسرتی در دنیا برگزار شده بود 24 ساعته. از یک گوشه‌ی دنیا شروع شده بود و با تمام شدن یکی، یکی دیگه از گوشه‌ی دیگه‌ی دنیا شروع می‌شد. اون زمان آرزوم بود که کاش می‌تونستم برای گسترش صلح در دنیا در اجرای همچین برنامه‌هایی مشارکت داشته باشم. هنوز هم این آرزو رو دارم، ولی خیلی کوچکتر شده. همین که بتونم به اطرافیانم کمک کنم، کافی هست.

یادم نیست تو همین ویدیو بود، یا جای دیگه و زمان دیگه. تمام خواننده‌های معروف اون زمان دور هم بودند. هر کدوم یه بیت از شعری رو می‌خوندن و جا رو می‌دادن به نفر بعدی. ولی فیلم برداری از مایکل جاکسون کاملاً متفاوت بود. لباسش، حرکاتش، نحوه‌ی نمایشش کاملاً متفاوت بود از همه. یه تبلیغ کامل براش. گویا این آهنگ رو برای مایکل جکسون (که اون زمان خیلی هم سفید نشده بود) خونده بودند. خوشم نیومد؛ ولی کاملاً جذب آهنگ شدم، We are the world, we are the children. یه چیز خیلی جالب دیگه هم این بود که من هیچ وقت نتونستم نوار کاست یا سی‌دی پیدا کنم که این آهنگ رو داشته باشه.

حالا چندین دهه از این آهنگ و اون کنسرت گذشته. افریقا کماکان هنوز همون افریقاست. قاره‌ای فقیر. نمی‌دونم؛ شاید نسبت به نیم قرن پیش بهتر شده باشه. 

این سی‌دی هم این آهنگ رو نصفه داره، شاید کمتر از یک دقیقه. زود تموم می‌شه و من همچنان در خماری گوش دادن به این آهنگ هستم. با محو شدن آهنگ، تصاویر توی ذهنم عوض می‌شه. تصویر جنازه‌ی کودک کُرد سوری جلوی چشمم می‌آد، به حالت سجده در ساحل. تصویر جنازه‌های خانواده‌ی کُرد ایرانی جلوی چشمم می‌آد. پدر و مادر و سه فرزند که چند سال پیش در پی پناه‌جویی به انگلیس در دریا غرق شدند. تصویر ندا با صورت غرق در خون و چشم‌های پرسشگر. ذهنم پر می‌شه از تصاویر بی‌نام، و نام‌های بی‌تصویر. و یه سوال، زندگی آدمیزاد چند؟

چراغ سبز می‌شه، آهنگ تموم می‌شه و آهنگ بعدی شروع می‌شه. ماشین پشت سری به اعتراض بوق می‌زنه که برو چرا معطل می‌کنی.